- پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل - https://ahrargil.ir -

جمعه های«شهدایی» احرار ?/ شهید یوسف دایی ماسوله: مسئول تمام این خونها استکبار جهانی است

گروه ایثارو مقاومت پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل [1]؛هرجمعه باشما با شهدائیم،جمعه های«شهدایی» احرار ?/ شهید یوسف دایی ماسوله: مسئول تمام این خونها استکبار جهانی است.

به شما می گویم که خط رهبری امام را دنبال کنید که به خداوند دنبال کردید و رهرو امام بودید و از شما می خواهم نه تنها از شما بلکه به تمامی بستگان و دوستان می گویم که سخنان امام را خوب گوش کنید و چهره الهی امام را نگاه کنید که چگونه استوار و وفادار به اسلام عزیز است و در مقابل دشمنان خدا بایستد و بدانید که خداوند شما را نصرت قرار داده است.
شهید یوسف دائی ماسوله/ پنجم فروردین ۱۳۴۱، در روستای ماسوله از توابع شهرستان رشت دیده به جهان گشود. پدرش زکی، کارگر سازمان صدا و سیما بود و مادرش زینت نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سیزدهم دی ۱۳۶۴، با سمت دیده بان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید.

ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرضوص

همانا خداوند دوست دارد آنان را که پیکار می کنند در راه او حال اینکه صف بستکانند چنانکه گویی ایشانند ساختمانی که ریخته شده است از سرب و روی.

وقاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ولا یقتدوا ان الله یحب المقتدین

و جنگ کنید در راه خدا با آنانکه جنگ می کنند با شما و تجاوز میکند که خدا نیست دوستدار تجاوزگران ۱۹۰-۱۸۹ بقره

با درود بر رهبر انقلاب اسلامی امام خمینی و با سلام بر شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی و اسیران عزیز و رزمندگان کربلای ایران تا کربلای خونین لبنان.

با سلام بر پدر و مادرم و برادران و خواهر مهربانم . سخنم را با مادر رنج کشیده ام آغاز می کنم مادری که سالها فرزندی را با جان و دل بزرگ می کند و تحویل جامعه می دهد که برای خود و جامعه اش خدمتی انجام دهد، ولی همه این سختی ها هدف مشترکی دارد و آن رسیدن انسان به خداست.

و هیچ انسانی در این جهان باقی نمی ماند و بدبختانه در جهان انسانهایی با ایده های گوناگون هستند که همه آنها به دو مقام می رسند ولی از این دو مقام یکی الهی است که انسان را بکمال می رساند و مقام دیگر شیطانی که در سقوط قرار می گیرد و من از خدا می خواهم که مرا نیز به مقام الهی برساند انشاالله .

و اما پدر و مادر عزیزم من اعتراف می کنم که فرزند خوبی برایتان نبودم و نتوانستم زحمات شما را جبران کنم و از شما خواهش می کنم که مرا ببخشی و حلالم کنی که خداوند من را بسوی خود می خواند و این نور الهی است که در دلم ایجاد شده و هیچ کس نمی تواند این نور را در دلم خاموش کند، مادرم وقتی می رفتم اشکهایت را دیدم که دلت برایم می سوخت.

ولی مادرم برای من دلت نسوزد و برای اسلام و امام حسین (ع) و ائمه سلام الله دلت بسوزد که اینها مظلوم تاریخ اند و اما مادرم بیم و هراس به دلت راه مده که من همراه سربازان امام زمان (عج) هستم انشاالله و سربازان امام حق هستند و دشمنان اسلام باطل و راهنمای این لشکر امام مهدی (عج) و نائب اش امام خمینی است و هر کس به رهبری امام ایمان داشته باشد و هرکس امام زمان خود را یاری کند خداوند در این دنیا و آخرت پاداش بزرگی به او می دهد.

پدر و مادر و برادران عزیزم و خواهر مهربانم من کسی نیستم که برای شما عزیزان و بزرگان سخنی بگویم که لیاقت سخنی را ندارم ولی به عنوان فرزند و برادر کوچک به شما می گویم که خط رهبری امام را دنبال کنید که به خداوند دنبال کردید و رهرو امام بودید و از شما می خواهم نه تنها از شما بلکه به تمامی بستگان و دوستان می گویم که سخنان امام را خوب گوش کنید و چهره الهی امام را نگاه کنید که چگونه استوار و وفادار به اسلام عزیز است و در مقابل دشمنان خدا بایستد و بدانید که خداوند شما را نصرت قرار داده است.

و باز مادرم سخنی کوتاه با شما دارم:

که می دانم این حرف را نباید بزنم ولیکن لازم است بگویم و این سخن این است که خدای نکرده بگویی و نمی گویی که فرزندم را بردن و از من گرفتن نه مادرم چنین نیست من خودم پا به جبهه امام زمان گذاشتم و خداهم مرا یاری کرد ،مادرم می دانم آرزو داشتی فرزندت را داماد کنی ولی دامادی من موقعی است که در عرش الهی و در خدمت پروردگارم باشم و از او روزی گیرم ، مادرم تو تنها نیستی زیرا مادران و پدرانی هستند که داغ فرزند دیده اند.

و مسئول تمام این خونها استکبار جهانی است و باید به آنها حمله کنیم که اینان جوانان این مرز و بوم را شهید کردن و مادرم این را می خواهم بگویم که وقتی پا در جبهه نهادم با چه عزیزانی بودم که شهید شدن و من خجالت می کشم که در این دنیا زنده باشم و نظاره گر دوستان شهیدم باشم و این را بگویم که خون آنها و کربلای سیدالشهدا(ع ) بود که مرا به جبهه آورد و دست خودم نیست مادرم این نیروی الهی است که مرا می برد نه خودم .

و اما شما ای دوستان و جوانان عزیز که اماممان دست پر قدرت شما را بوسه می زند ای عزیزان ،اسلام در جهان مظلوم واقع شده و به شما جوانان پرشور که عشق کربلا دارید احتیاج است بار خود را ببندید و کربلا آئید که هروزمان عاشورا و هرسرزمینمان کربلا و بیائید از کربلای ایران اسلامیمان به کربلای حسینی عراق برویم و از آنجا انشاالله نفسی تازه کنید و به طرف دشمن اصلی ما که اسرائیل غاصب باشد برویم که اماممان فرموده ما باید از مسلسل های متکی بر ایمان قدس عزیز را آزاد کنیم انشالله و با این چراغ که نامش ایمان در دل مسلمانان است استکبار جهانی را نابود می کنیم که مرگ جهانخواران فرا رسیده است و خون شهدا همه آنان را بسوی مرگی خفت بار خواهد بود انشاالله .

[2]
[3]

 

و باز هم سخنم را با دوستانم ادامه می دهم که ای عزیزان قدر خودتان را بدانید که شما امید آینده مسلمین هستید سعی کنید در تمام موارد امور مذهبی و اجتماعی و سیاسی و دیگر مسائل اطلاع داشته باشید و بدانید که در کشور خودمان و در دنیا چه می گذرد و ما چه باید بکنیم دوستانم . وای بر ما که اگر مسلمان از آنطرف دنیا فریاد مظلومیت سردهد و ما ساکت و بی تفاوت باشیم بخدا قسم ظلم است و ما مسئولیم عزیزانم بیائید ببینیم که بر مردم لبنان و افغانستان و فلسطین.

خاطره‌ زیر از زبان حجت‌الله ایروانی از رزمندگان گروه توپخانه ۶۳ خاتم‌الانبیا(ص) است. ایروانی نویسنده کتاب «آتش به اختیار» نیز است و در گفت‌وگو با ما از دو همرزم شهیدش یوسف دایی ماسوله و حسین سنگرگیر می‌گوید:


یوسف دایی ماسوله معاون واحد دیده‌بانی بیشتر وقت‌ها پیشنماز ما بود. بچه‌ها هم به او اقتدا می‌کردند و نماز را حتی‌المقدور به جماعت اقامه می‌کردیم. اما یک روز هرچقدر به یوسف اصرار کردیم که جلو بایستد، زیر بار نرفت که نرفت. هرچه بیشتر اصرار می‌کردیم کمتر نتیجه می‌گرفتیم. به هر حال نماز را فرادی خواندیم. یوسف هم در گوشه‌ای از سنگر نمازش را خواند. گویا می‌خواست تنهایی با معبودش راز و نیاز کند. آن روز یوسف حال عجیبی داشت. چهره‌اش ملیح و بشاش بود و کمتر حرف می‌زد.

آخرین اذان سید «سلام بر شهادت» بود


ساعت حوالی ۲/۵ بعدازظهر بود که رسیدیم به پد۵٫ آنجا یوسف
به من گفت که همراه کاظم (کاظم بانان متقی که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید) با «اساکره» که یک جور قایق‌های بزرگ و قوی بود، پل خیبری را بیاوریم به پد یک. خودش هم می‌خواست به پد یک برود و آنجا منتظر ما باشد. با دیدن حالت یوسف دلم نمی‌آمد که از او جدا شوم. به همین خاطر خواستم همراهش بروم. اما مخالفت کرد و گفت: نه! تو با کاظم برو من سر پد یک منتظرتان هستم فقط زود بیایید. 

به هرحال رفتیم و بعد از اتفاقاتی که افتاد، تا ساعت چهار عصر رفتیم پد یک. اما از یوسف خبری نبود. احتمال دادیم که جایی رفته باشد. حدود نیم ساعتی منتظرش ماندیم. اما باز خبری نشد. بالاتر از تقاطع پد مرکزی و پد یک معدن شنی بود که اطرف آن چند سنگر ساخته شده بود. فکر کردم شاید یوسف به خاطر آتش پراکنده توپخانه عراقی‌ها به آنجا رفته باشد. از کاظم خواستم سرچهارراه منتظر باشد و خودم به دنبالش رفتم. گوشه و کنار معدن را نگاه کردم، اما از یوسف خبری نبود. همان جا لودری بود که ظاهراً گلوله‌ای کنارش منفجر شده و همه جایش را ترکشی کرده بود. داشتم به سمت لودر می‌رفتم که کاظم صدایم کرد و گفت:‌حجت چی‌ شد؟ اگه یوسف اونجا نیست بیا بریم. من هم که از پیدا کردن یوسف ناامید شده بودم، برگشتم و همراه کاظم به طرف دیدگاه پد هشت رفتیم. 


اذان مغرب بود که خسته و کوفته به آنجا رسیدیم. بعد از ادای نماز، برادر حسین سنگرگیر آمد دنبالمان تا ما را عقب ببرد. حسین از بچه‌های زحمتکش و از دیده‌بانان قدیمی سپاه بود. اولین دیدار من با حسین سال ۶۳ در پادگان ابوذر بود. آن موقع حسین مربی دیده‌بانی ما شد. بچه‌ای مومن، خاکی و متواضع بود. یادم است یک شب که در پادگان ابوذر بی‌خوابی به سرم زده بود، داشتم کتاب می‌خواندم. ساعت ۲/۵ شب متوجه صدایی شدم. از سوراخ در نگاه کردم، دیدم حسین مشغول نماز شب است. از همان موقع مهرش به دلم نشست. حسین تنها پسر خانواده و عصای دست پدرش بود. اسمش در شناسنامه هدایت بود، منتها به خاطر عشقش به اباعبدالله(ع)، نام حسین را برای خودش انتخاب کرده بود. حسین برای ما همانند پدری مهربان بود و همه بچه‌ها دور شمع وجودش پروانه‌وار می‌چرخیدند. در مواقع کار و تلاش آیه مبارکه فَاستَقِم کَما اُمِرت بر لبان حسین جاری بود. 


به هرحال آن شب قرار شد حسین ما را به عقب برگرداند. در راه که می‌آمدیم حال عجیبی داشت. هرچه از یوسف می‌پرسیدیم طفره می‌رفت. رسیدیم به موقعیت قائم. وارد موقعیت که شدیم، حسین گفت: «اسم حسینیه شهید یوسف دایی ماسوله!» یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: «منظورت چیه؟» حسین گفت: «یوسف شهید شده.» عرق سردی تنم را گرفت. در عین ناباوری از ماشین پیاده شدم و به سنگر رفتم. داخل سنگر که شدم خشکم زد. صدای نوار قرآن بلند بود و هر کدام از بچه‌ها در گوشه‌ای زانوی غم بغل گرفته و بغض کرده بودند. پرچم سیاهی هم سردر سنگر نصب شده بود. جنازه یوسف را که دیدم، تازه متوجه دست راستش شدم. مشت شده بود. یوسف پشت همان لودر ترکشی کنار معدن افتاده بود. او از شدت درد و تشنگی آنقدر زمین را چنگ زده بود تا شهادت را با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، در آغوش کشیده بود. 


بعد از شهادت یوسف، حسین مسئولیت واحد را بر عهده گرفت. چند روز بعد من و رمضان نقی‌زاده که از دیده‌بان‌های نمونه یگان بود و بعد از والفجر۸ به شهادت رسید، رفتیم دیدگاه پد یک در جزیره مجنون. رمضان برایم تعریف کرد چند روز قبل از شهادت یوسف شنیدم که حسین به یوسف گفته بود: «یوسف تازگی‌ها خیلی با حال شدی! مثل اینکه میخوای پربزنی! اما بدون که اگه رفتی من هم پشت سرت میام.» همان روزی که حسین این حرف را به یوسف گفت، او شهید شد. حسین هم دقیقاً ۱۷ روز بعد از یوسف پرزد و به شهادت رسید.