- پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل - https://ahrargil.ir -

🌹جمعه های«شهدایی» احرار/ برگی از زندگی حماسی «شهید مصطفی علی پور مبارکی» شهرستان رشت

گروه ایثارو مقاومت پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل [1]؛هرجمعه باشما با شهدائیم،🌹جمعه های«شهدایی» احرار/ برگی از زندگی حماسی «شهید مصطفی علی پور مبارکی» شهرستان رشت.

پاسدار شهید مصطفی علی پور مبارکی در سال ۱۳۳۶ شمسی در پایین محله روستای مبارک آباد ( اسلام آباد ) پا به عرصه وجود نهاد . او که آخرین فرزند و یگانه پسر خانواده بود.

هنوز ده سال از سنش نگذشته بود که پدر را از دست داد و از آن پس زیر نظر مادر پرورش یافت . دوره ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و به علت عدم امکانات مادی از تحصیل بازماند . در سال ۵۶ ازدواج کرد و در همین دوران هم به خدمت سربازی اعزام گردید .

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان عضویت در انجمن اسلامی عمار اسلام آباد فعالیت خود را آغاز کرد و در اندک زمان به صورت عضو فعال انجمن اسلامی محل و ستاد بسیج پیربازار درآمد . و در اواخر سال ۶۳ به جبهه اعزام گردید و همزمان با عملیات بدر در منطقه عملیاتی جزیره مجنون در بیست و چهارم اسفند سال ۶۳ هدف تیر دشمن قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش را در زادگاهش به خاک سپردند . و از شهید علیپور چهار دختر به نام های لیلا ، هاجر ، فاطمه و زینب به یادگار مانده است که آخرین دخترش هفت ماه بعد از شهادتش به دنیا آمده است .شهید علیپور از دوران طفولیت بسیار متین و آرام بود و نسبت به اطرافیان مهربان بود و همواره تبسمی بر لب داشت که حکایت از خوشرویی وی داشت وی داشت . در مورد گمراهان همواره دعای خیر می کردو از خداوند می خواست که آنها را هدایت کند . همیشه سعی می کرد که کارهایش در راه خدا و برای خدا باشد .

قطره ای از آرزوهایم

ای کاش – ای کاش – ای کاش
ای کاش پدرم بود و یک بار دستم را برای بردن به مدرسه می گرفت .

ای کاش پدرم بود و یک بار برای گرفت کارنامه ام می آمد .

ای کاش وقتی خواهر کوچکم وقتی که هفت ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده بود
وقتی بابا بابا می کرد بابا بود .

ای کاش وقتی خواهر کوچکم برای بازی با دخترهای همسایه می رفت وقتی پدرشان از
سرکار می آمد آنها می دویدند و می گفتند بابا آمده و خواهرم نیز با آنها می دوید و
می گفت بابا آمده بابا بود ای کاش وقتی که توی آن روستا بودیم که نه برق نه گاز و نه
آب شهر نه تلفنی بود وقتی شبها از تاریکی گریه می کردیم بابایمان بود .

ای کاش وقتی که صدام ملعون به روستای ما و پیربازار بمب باران می کرد وقتی که
صدای آژیر قرمز می آمد و خواهر سوم م که دور دانه پدر بود و او را جوان صدا می
کرد از شدت ترس دهانش لال میشد پدرم بود ای کاش وقتی که زلزله آمده بود و در
اتاقمان از بیرون قفل شده بود و ما چهار خواهر از ترس دام مادر را گرفته و گریه می
کردیم پدرم بود . ای کاش موقع ازدواجمان بود .

ای کاش وقتی فرزندمان به دنیا می آمد و بابا بود ای کاش بابا به خانه ما می آمد و من
استکان چایی را برایش می بردم ای کاش سرم را روی پاهایش می گذاشتم ای کاش
برایش درد دل میکردم .

ای کاش . . . ای کاش . . . و ای کاش
ولی پدر خوشحالم چون دختر تو هستم
تویی که هدف والایی داشتی همه ی کاشهایم را فدای یک لحظه از فکر هدف های
قشنگت به تو افتخار می کنم
امیدوارم تو هم به ما افتخار کنی .

منبع : کتاب زیباترین خاطرات عمرم

 

[2] [3] [4] [5] [6] [7] [8]