- پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل - https://ahrargil.ir -

۱۴۰۰/ 🌹نوروز «شهدایی» احرار/ کوتاه از زندگی شهیدعلی رضا نویدی مقدم ،شهرستان فومن

گروه ایثارو مقاومت پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل [1]؛نوروز۱۴۰۰ را باشما با شهدائیم/ 🌹نوروز «شهدایی» احرار/ کوتاه از زندگی شهیدعلی رضا نویدی مقدم ،شهرستان فومن

..نوروز (تعطیلات سال ۱۴۰۰) امسال نیز همچون سال های گذشته با شما باشهدائیم؛/ همه روزه با؛ نوروز «شهدایی» احرار…
( انتشار وصیت نامه، زندگی نامه، تصاویر، خاطرات و مخاطرات شهدا، خانواده معظم شاهد،آزادگان،ایثارگران و… دوران طلایی دفاع مقدس) هر روز تا پایان تعطیلات نوروز ۱۴۰۰

آثار خود و نیز شهدای والامقام خود را برای ما ارسال کنید.

علی رضانویدی مقدم فومنی

شـهـیـد نـیـروی زمـیـنـی ارتـش

نام
علی رضا
نام خانوادگی
نویدی مقدم فومنی
نام پدر
محمدعلی
سن هنگام شهادت
۲۰ سال
تاریخ تولد
۱۳۴۵/۰۴/۲۱
تاریخ شهادت
۱۳۶۵/۱۰/۲۴
استان
گیلان
شهر
فومن
مزار
فومن
وظیفه/کادر
وظیفه

زندگی نامه شهید علی رضا نویدی مقدم فومنی

شهید علی رضا نویدی در تاریخ ۱۳۴۵/۰۴/۱۸ متولّد شد. با تولّدش عشق متولد شد و خون آبرو گرفت. کودکیش زیر درخت نارنج خانه گذشت، آن گاه که شکایت گنجشک ها را با خطی آسمانی روی کاغذ به رنگ خون می نوشت. او همیشه می خواست در بیشه زار سبز زندگی یک آهو باشد و در بیکران آسمان جبهه، یک ستاره، و در دشت های روزگار جنگ به غربت تنهایی بنشیند، جوشش، برابر با سیراب شدن خاک های تشنه، و حرکتش مساوی با جوانه زدن.
هیچ کس را رنج نداد، مانند سپیدار حیاط خانه که مرغان آواره را دل بسته بود. بر دهانش همیشه ترانه ی ماهی ها جاری بود، کودکی هایش چون مه در آسمان جنگل فومن گم شد. از کودکی تنها سکوت بی انتها و غریبانه نگریستن به دنیای خیالش بود و اغما گرانه دست و پا زدن دریا را در دستانش می کاشت. به دریایی که حسرت را در خود می شویند و زیر آفتاب سایه پهن می کرد و دلش را دریایی می نمود تا جلبک ها از دلش زاییده شوند.
می خواست سبز بماند عین جانماز مخملی مادر، در فکر فرصتی بود تا بهارهای تازه و صورتی را درک کند و وقتی برای دیدن کفترهای همسایه، کفترهایی که ارتفاع پروازشان آن قدر کوتاه بود که صدای بال زدنشان را می شد شنید، پشت سنگرها می نوشت، از تنگی غروب و شرجی، از صبح های سومار، که آغشته به بوی نفت بود، نامه ها و نوشته هایش، باران کلام بود که بر شوره زار دلتنگی اعضای خانواده خود می ریخت.
تک گلوله های تفنگ او غم نامه ی غربت انسان را در کویر برهوت جنگ فریاد می کرد، پیروزی، همیشه چون زنبقی درست بر ارتفاع تفنگش می شکوفید. هنگام رفتش به قاصدکی سپردند که دل او گمشده است، چون پرنده ای همراه سایه اش باش.
جسدش را هنگامی آوردند که ستاره ای خون آلود بر بام شهر بوسه می زد، هنگامی که مردمان شهر کوچه را با آب چشم خود می روبیدند، در سال ۱۳۶۵، سالی که گل های سوسن پرپر شدند، سال قطع شدن هزاران شاخه سبز صنوبر و سالی که سینه های همه از عشق او سوخته بود، او رفت، او رفت تا از چشمه های زلال باور لاجرعه بنوشد و ستاره شود، او رفت تا در قرابت خورشید ذوب شود و الماس قصیده هایش را فریاد کند و اکنون فقط نام سبزش است که بر سینـه چنار حیاط خانه خودنمایی می کند.
روحش شاد و یادش گرامی باد.